كريم فيضي به زخم خورده شكايت كنم ز درد جراحت كه تندرست ملامت كند چو من بخروشم روزي نيست كه در اين شهر شلوغ (تهران بزرگ!) سخن از حادثهاي كوچك و بزرگ و موجد احساس نا امني در بين نباشد. شگفت آنكه در همة اين موارد، با حقيقت تلخي روبرو هستيم كه نشان ميدهد در برابر چشمان گشودة شهر، گروهي البته محدود و معدود كه معلوم نيست به كدام جسارت متكياند، درست مثل راهزنان قديم در كوچه پس كوچهها كمين ميكنند و هر زمان كه رهگذري را تنها و بي دفاع مييابند، با سلاح سرد بر سرش يورش ميآورند و دار و ندارش را به يغما ميبرند. تنها تفاوتي كه اين جماعت متجاوز و متظاهر به جرم با راهزنان قديم دارند، اين است كه آنها سر گردنهها كمين ميكردند و كاروانياني را مورد سرقت قرار ميدادند كه لاجرم اموالي داشتند، ولي اينان در شهر و در متن پايتخت و در وسط كوچهها و خيابانهايي كه هر لحظه احتمال عبور رهگذري در آن ميرود، ديوانهوار سلاح سرد ميكشند و داشته و نداشته هر كس را كه «طعمه» تلقياش ميكنند، مطالبه ميكنند. مدتهاست كه تقريباً هر روز سخني از كيفقاپي و امثال آن ميشنويم كه نشان ميدهد خطر درست در بيخ گوش هر شهروندي است و شرايط نگرانكنندهاي را پديد آورده است كه گذشته از خطرات جاني و مالي، داراي تبعات روحي و رواني هم هست، چرا كه با ناامني برآمده از اين حس كه «هر لحظه ممكن است دزدي را عقابوار بالاي سرت ببيني كه با برقِ قمه و چاقو دار و ندارت را خواهد خواست» نميتوان احساس آرامش كرد. آنچه در اين خصوص ميشنويم به شدت نگرانكننده و اضطرابآور است اما شنيدن كي بود مانند ديدن؟ با اضطرابي كه وجود را آكنده است، شرح يكي از نمونههاي اين پديدة ناپسند را به قلم ميآورم، به اين اميد كه مسئولين امر و كساني كه تأمين امنيت مالي و جاني شهروندان بر عهده آنهاست، نسبت به اين مهم و خطري كه در حال ازدياد است، چارهاي بينديشند و اجازه ندهند كابوس ناامني به مرحلهاي فراتر برسد. ساعت 22 چند شب قبل ـ كه نميتوان گفت دير وقت است ـ در خيابان انقلاب ـ كه از خيابانهاي مهم و پر تردد تهران است ـ از اتوبوس پياده شدم تا با پيمودن فاصلهاي 5 دقيقهاي به منزل برسم. بعد از ورود به كوچه محل سكونتم، درست در 20 متري درِ خانه، به ناگاه متوجه صداي پايي شدم كه با سرعت به من نزديك ميشد. صدا نزديك و نزديكتر شد و از كنارم عبور كرد و در برابرم ايستاد. سرم را بلند كردم و جواني حدوداً 22 ساله را ديدم كه بسيار خشمگين و مخوف سدّ راهم شده بود. چون در چند قدمي خانه بودم، خواستم بگذرم كه ناگهان ديدم چاقويي در دست دارد و بسيار جدّي است. پرسيد: در كيفت چه داري؟ درست در اين لحظه شخص ديگري به طرف من آمد و دست دراز كرد تا كيف را از دستم خارج كند. من كيف را در دستم محكم گرفتم. در اين لحظه شخص اول پيشتر آمد و با چاقويي كه در دست داشت، از روي پالتو ضربهاي بر كتفم وارد آورد كه بسيار دردناك بود و صداي بلندِ فرياد مرا در پي داشت. در اين لحظه شخص دوم شروع كرد به زدن مشت به سر و صورت من و شخصي كه چاقو در دست داشت، چاقو را به پهلويم گذاشت و گفت كيفت را باز كن و سر و صدا نكن ولي من چنان از ناحيةكتفم احساس درد ميكردم كه بياختيار فرياد زدم و كمك خواستم. آنها شدت ضرباتشان را زياد ميكردند و من متعجب از اين همه شقاوت صدايم بي اختيار بالا بود، تا اينكه يكي از همسايهها از طبقة دوم خانهاش مرا شناخت و از همان بالا بناي سر و صدا گذاشت و تظاهر به پريدن از همان طبقه بالا كرد و همين امر باعث شد كه آن دو شرور رهايم كنند و فرار كنند. كل اين ماجرا به گمانم در كمتر از 1 دقيقه روي داد و من لحظاتي در جاي خودم ميخكوب ماندم كه خدايا! آيا خواب ميديدم يا آنچه روي داد، در بيداري بود؟ شايد گرماي حادثه اجازه نداده بود بدانم كه جواني كوچكتر از خودم در يك چشم به هم زدن، با چاقويي كه حملش جرم است، چنان ضربهاي بر كتفم زده كه پالتويي ضخيم سوراخ شده و با دريده شدن كت و اوركت در زير پالتو، نوك چاقو، منجر به خراش شده است كه خون گرم از آن ميجوشيد. ميانديشيدم و ميانديشم كه: اگر آن دو شخص كيفم را به يغما ميبردند، چيزي جز مقداري كاغذ و چند جلد كتاب و نوشته، عايدشان نميشد. بااين حال، آنها عليالعميا حاضر بودند متوسل به خشونت شوند و چاقو را بر گردن من ـ يا هر كس ديگري ـ فرو كنند! حتي اگر كيف من پر از پول هم ميبود، آيا براي تصاحب آن بايد با «جان» شوخي كرد كه احتمال انواع و اقسام خطرها در آن ميرود، از خداي نكرده قطع عضو تا آسيبهاي جديتر و حتي مرگ؟ واقعاً چه اتفاقي افتاده است؟ چه شرايطي بايد پيش آمده باشد كه وقوع جرم و جنايت سهل شده باشد و ناامني به اين سهولت امنيت يك شهروند را سلب كند؟ بخش شنيدني ماجرا اين است كه با دلالت همان همسايه كه فرشته نجاتم شده بود، به كلانترييي رفتيم كه از محل وقوع حادثه هولناك فقط 500 قدم فاصله داشت! با حال زار و نزار شرح واقعه را گفتيم. جواب مأموري كه اسلحهاي هم داشت اين بود كه: حوزه مسئوليت ما تا سر خيابان فلسطين است. يك سانتي متر آن طرفتر مربوط ميشود به كلانتري جامي! اگر شكايتي داريد به آنجا برويد، چون به حوزه ما مربوط نميشود. ماتم بُرد كه: 5 دقيقه پيش در بيخ گوش يك كلانتري با چند مأمور حيّ و حاضر اتفاقي خطرناك افتاده است كه هر لحظه ممكن بود حادثهاي تلختر در پي داشته باشد، آن وقت اين مأمور بي توجه به آنچه در برابرش روي داده، به حفاظت از كلانتري مشغول است. پرسيدم: جاي اين چاقو را روي كتف چپ من ميبينيد؟ اگر اين ضربه، به گردن من اصابت ميكرد، به نظر شما من زنده بودم؟ مأموري كه ارشد بود، گفت: به حوزة ما مربوط نميشود، بفرماييد! با خود گفتم شايد مامور گمان ميكند كه اين واقعه يك اتفاق استثنايي است، اما فرداي آن شب كه به محل كارم آمدم با ديدن دوستان به يادآوردم كه مشابه اين ماجرا بر سر برخي ديگر از همكاران هم آمده است، از جمله بر سر همكار طنّاز طنزپردازي كه در برنامة تلويزيونياش «پاتو كفش اخبار» ميكند و مخاطبانش نميداند طعم شيرين و بهيادماندنيِ نوك كاردي كه روي بدنش در كوچة كمين فشار ميآورده است كه «بده هرچه داري»، چگونه در ذائقه وي باقي مانده و خشونت قمه چگونه توانسته است بر طنّازي ذات و لطافت طبع وي غلبه كند. او نيز رضا به رضاي خدا داده و سرانجام از درگاه رفيع حضرت باري استعانت جسته است ولا غير! اكنون اين سئوال در جانم خارخاري به راه انداخته است كه: آيا كلانتري يي كه منادي خدمتگزاري است، با مأموران متعدد و لابد امكانات متعدد و ابزار و ادوات لازم (از ماشين تا سلاح و...) صرفاً مأمور حفاظت از خود كلانتري است؟ يا در برابر ناامني اين و آن شهروند هم مسئول است؟ مگر اشرار به روي كلانتريها هم چاقو ميكشند كه آنها شبانه روز مراقب خودشان هستند؟ البته ما زحمات و خدمات نيروي انتظامي و مامورين را در حوزههاي مختلف از جمله جمعآوري اراذل و اوباش و قمه كشان شهر نميخواهيم انكار كنيم و آن زحمات و خدمات هم عندالله و عندالنّاس مأجور باد، امّا اگرروزي روزگاري بنا باشد كه مأمور مستقر در كلانتري فقط مأمور مراقبت از همانجا باشد،... بگذريم.

نظرات